ماورای آمپول
بسم الله الرحمن الرحیم...
به ... او ... و ..انها ...
کسانی که رنج های زندگیشان را در فراق عزیزانشان تحمل کرده اند و هرگز زانوی تسلیم نزده اند.
****
اگر سخن دل را باز گویم شاید نظاره های دوستان چرخشی 145 درجه را داشته باشد.
همیشه دوست داشتم در قالب طنز در این دنیای مجاز از شخصیت اصلی ام دور شوم و حرف های خودم را به زبان جدید بیان کنم. اما چه کنم که روزگار بر من فایق آمد و دلو قلبم را که جای شاهد بود تیره کرد...
یاد باد آن دوران که با لولی وشان...تا سحر صحبت ز گیسو داشتسم... یاد باد ذکر آن نوشین لبان....
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازاید
دارم امید برین اشک چو باران اگر / برق دولت که برفت از نظرم بازاید
انکه تاج سر من خاک کف پایش بود / از خدا میطلبم تابسرم بازاید
......
روزگاری نامحرم بودیم.سالی گذشت و محرم شدیم...
گفته بودی شوم مست و دو بوست بدهم/ وعده از حد وبشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
در کنار یارهم آغوش شدیم و صحبت پیمانه و می میزدیم.اشک شوق دیدگان را جلا بخشیده بود.
روح سبک سر من با تنی لخت و عریان، قصد عروج تا به درگاه دوست را داشت.
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند/وآنگه این کار ندانست در انکار بماند.
آری! من محتسب که پایم به مجاز، باز شد، فسقم را از یاد ببردم و حافظ برایم خواند.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد/ قصه ماست که در هر سربازار بماند.
........
ماهها گذشت و حسب حالی ننوشتم. سایه عشق را بر روی دیوار مجاز،آماده ی نیوشیدن دیدم.
آه که از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر/ یادگاری که دراین گنبد دوار بماند.
امادر بیابان بی آب و عشق، تنها امیدم همان سراب بود.
با خود میگفتم که از سراب به آب حیات خواهم رسید.
چه خوش مستانه میگفتم حدیث عشق با بلبل...
در خواب بیابان داغ مجاز خوش میخندیدم تا اینکه :
سحری دولت بیدار به بالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین امد..
گفت: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / وانچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد.
...
سخن از پرده اندازی از روی مجاز است... نمیتوانم مجاز را ول کنم. من لیاقت حقیقت را ندارم.حتا ظرفیت حقیقت را ندارم.
گفتم که برخیالش راه نظر ببندم / گفتا که شبرو است او،از راه دیگر اید.
آری "شاهد " دست مرا خوانده بود. تمام جواب هایم را از حفظ میدانست.
شایسته تیر ملامت بودم. و سرانجام این کلمات خونی به صفحه کاغذ ریخت و شد شقشقه ی بنده...
نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند /نه هر که آینه سازد سکندی داند /
نه هر که طرف کله نهاد و تند نشست/ کلاهداری و ایین سروری داند.
****
گفتم زبیگانه ،گدایی عشق می کنم تا دل شاهد و اربابم برایم نرم شود. خواستم تا خودم را لوس کنم.
گفتم که بر بال خیال عشق مجازی بنشینم و نقش امل ببندم و التماس عشق کنم تا بلکه حضرت غیور غیرتمند با غیرتش نجاتم دهد.اما باز این کلام شاهد است که به گوشم میرسدو مرا نوازش میدهد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که خواجه خود روش بنده پروری داند..
خواهرم..این بود شرح حال برادرت...میدانم متوجه نشدی...کاش هم نشوی..چرا که جز رسوایی برای من چیزی ندارد.
.
******
هر می لعل کزان دست بلورین ستدیم // آب حسرت شد و در چشم گوهر بار بماند
کلمات کلیدی : ادبیات عرفانی
» نظر